
خرید داستان صوتی خیلی قشنگ افسانه سبز گیسو
توضیحات :
- قابلیت اجرا در کامپیوتر و گوشی های موبایل
- حجم کم و کیفیت بالا
خرید داستان صوتی خیلی قشنگ افسانه سبز گیسو مناسب برای سنین 3 تا 8 سال
خرید داستان صوتی خیلی قشنگ افسانه سبز گیسو
توضیحات :
- قابلیت اجرا در کامپیوتر و گوشی های موبایل
- حجم کم و کیفیت بالا
نوع فایل : pdf
زبان : انگلیسی
تعداد صفحات: 24
نوع فایل : pdf
زبان : انگلیسی
تعداد صفحات: 21
دسته بندی : تاریخ و ادبیات
فرمت فایل : Doc ( قابلیت ویرایش و آماده چاپ ) Word
تعداد صفحات : 19 صفحه
نقد داستان فردا.
یادداشتی بر داستان «فردا»ی صادق هدایت از محمد بهارلو در «نوشتههای پراکنده صادق هدایت»، که حسن قایمیان گرد آورده است، داستان کوتاهی هست به نام فردا که تاریخ نگارش 1325 را دارد.
این داستان اول بار در مجله «پیام نو» (خرداد و تیر 1325) و بعد در کبوتر صلح 1329 منتشر شد، و اگرچه در زمان انتشار درباره آن مطلب و مقالهای در مطبوعات درج نشد، نشانههایی در دست است مبنی بر این که در همان سالها واکنشها و بحثهای کمابیش تندی را برانگیخته است، که مصطفی فرزانه در کتاب خاطراتگونه خود درباره صادق هدایت به طور گذران به نمونهای از آنها اشاره کرده است.
اهمیت داستان فردا، قطع نظر از مضمون اجتماعی آن، در شیوه نگارش و صناعتی است که صادق هدایت بهکار برده است، که شیوهای است غیرمتعارف، ظاهراً گنگ و پرابهام، که تا پیش از آن در داستاننویسی ما سابقه نداشته است، و تا دو دهه بعد از آن نیز هیچ نویسندهای طبع خود را در آن نیازمود.
فردا به شیوه تکگویی درونی نوشته شده است:1- تکگویی مهدی زاغی 2- تکگویی غلام.
و غرض از آن آشنایی مستقیم با زندگی درونی کارگر چاپخانهای است به نام «مهدی رضوانی مشهور به زاغی».
داستان بدون دخالت نویسنده و توضیحات و اظهارنظرهای او نوشته شده و به صورت گفتوگویی است بدون شنونده و بر زبان نیامده.
نویسنده خواننده را به درون ذهن آدمی فرومیبرد و او را در آنجا تنها میگذارد تا خود دربیابد که هر کسی درباره چه چیز حرف میزند: بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است.
روز از نو روزی از نو! تقصیر خودمه چهار سال با پسر خالهام کار میکردم، اما این دو سال که رفته اصفهان ازش خبری ندارم.
آدم جدی زرنگیه.
حالا هم به سراغ اون میرم.
کی میدونه؟
شاید به امید اون میرم.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
داستانی از کتاب داستان راستان شهید مطهری
دربارگاه رستم
رستم فرخ زاد ، با سپاه گران و ساز و برگ کامل ، برای سرکوبی مسلمانان که قبلا شکست سختی به ایرانیان داده بودند ، وارد قادسیه شد . مسلمانان به سر کردگی سعد و قاص تا نزدیک قادسیه جلو آمده بودند . سعد عدهای را مأمور کرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان " مقدمه الجیش " و پیشاهنگ حرکت کنند . ریاست این عده با مردی بود به نام زهره بن عبدالله . رستم پس از آنکه شبی را در قادسیه به روز آورد ، برای آنکه وضع دشمن را از نزدیک ببیند سوار شد ، و به راه افتاد و در کنار اردوگاه مسلمانان بر روی تپهای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت . بدیهی است نه عدد و نه تجهیزات و سازو برگ مسلمانان چیزی نبود که اسباب وحشت بشود . اما در عین حال ، مثل اینکه به قلبش الهام شده بود که جنگ با این مردم سر انجام نیکی نخواهد داشت ، رستم همان شب با پیغام ، زهره بن عبدالله را نزد خود طلبید ، و به او پیشنهاد صلح کرد ، اما به این صورت که پولی بگیرند و برگردند سرجای خود . رستم با غرور و بلند پروازی - که مخصوص خود او بود - به او گفت : " شما همسایه ما بودید و ما به شما نیکی میکردیم . شما از انعام ما بهرهمند میشدید و گاهی که خطری از ناحیه کسی شما را تهدید میکرد ، ما از شما حمایت و شما را حفظ میکردیم ، تاریخ گواه این مطلب است " . سخن رستم که به اینجا رسید.
زهره گفت : " همه اینها که راجع به گذشته گفتی صحیح است ، اما تو باید این واقعیت را درک کنی که امروز غیر از دیروز است . ما دیگر آن مردم نیستیم که طالب دنیا و مادیات باشیم . ما از هدفهای دنیایی گذشته هدفهای آخرتی داریم . ما قبلا همان طور بودیم که تو گفتی ، تا روزی که خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود . او ما را به خدای یگانه خواند . ما دین او را پذیرفتیم . خداوند به پیغمبر خویش وحی کرد که اگر پیروان تو بر آنچه به تو وحی شده ثابت بمانند ، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلط خواهد بخشید . هر کس به این دین بپیوندد عزیز میگردد و هر کس تخلف کند خوار و زبون میشود " . رستم گفت : - " ممکن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی ؟ " - " اساس و پایه و رکن آن دو چیز است : شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت محمد ، و اینکه آنچه او گفته است از جانب خدا است " . - " اینکه عیب ندارد ، خوب است دیگر چی ؟ " - " آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود " ( 1 ) . " این هم خوب است . دیگر چی ؟ " - " مردم همه از یک پدر و مادر زاده شدهاند ، همه فرزندان آدم و حوا هستند ، بنابراین همه برادر و خواهر یکدیگرند " ( 2 ) . - " این هم بسیار خوب است . خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول کنیم ، آیا شما باز خواهید گشت ؟ " - " آری قسم به خدا ، دیگر قدم به سرزمینهای شما نخواهیم گذاشت ، مگر به عنوان تجارت یا برای کار لازم دیگری از این قبیل . ما هیچ مقصودی جز اینکه گفتم نداریم " . - " راست میگویی . اما یک اشکال در کار است ، از زمان اردشیر در میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است که با دین شما جور در نمیآید . از آن زمان رسم بر این است که طبقات پست از قبیل کشاورز و کارگر حق ندارند تغییر شغل دهند و به کار دیگر بپردازند .
اگر بنا شود آن طبقات به خود یا فرزندان خود حق بدهند که تغییر شغل و طبقه بدهند و در ردیف اشراف قرار بگیرند ، پا از گلیم خود درازتر خواهند کرد و با طبقات عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جست . پس بهتر این است که یک بچه کشاورز بداند که باید کشاورز باشد و بس ، یک بچه آهنگر نیز بداند که غیر از آهنگری حق کار دیگر ندارد و همینطور . . . " . - " اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم ( 3 ) . ما نمیتوانیم مثل شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم . ما عقیده داریم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت کنیم . همان طور که گفتم به عقیده ما همه مردم از یک پدر و مادر آفریده شدهاند و همه برادر و برابرند . ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران بخوبی رفتار کنیم ، و اگر به وظیفه خودمان عمل کنیم ، عمل نکردن آنها به ما زیان نمیرساند . عمل به وظیفه مصونیت ایجاد میکند " . زهره بن عبدالله اینها را گفت و رفت . رستم بزرگان سپاه را جمع کرد و سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو کرد . آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی نشمردند . رستم به سعد و قاص پیام داد که نمایندهای رسمی برای مذاکره پیش ما بفرست .
سعد خواست هیئتی را مأمور این کار کند ، اما ربعی بن عامر که حاضر مجلس بود صلاح ندید ، گفت : - " ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند . همین که یک هیئت به عنوان نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار میدهند ، و خیال میکنند ما چون به آنها اهمیت میدهیم هیئتی فرستادهایم . فقط یک نفر بفرست کافی است " . خود ربعی مأمور این کار شد . از آن طرف به رستم خبر دادند که نماینده سعد و قاص آمده است . رستم با مشاورین خود در کیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت کرد که به چه صورتی باشد . به اتفاق کلمه رأی دادند که باید به او بی اعتنایی کرد و چنین وانمود کرد که ما به شما اعتنایی نداریم . شما کوچکتر از این حرفها هستید . رستم برای آنکه جلال و شکوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بکشد ، دستور داد تختی زرین نهادند ، و خودش روی آن نشست . فرشهای عالی گستردند . متکاهای زربفت نهادند . نماینده مسلمانان ، در حالی که بر اسبی سوار و شمشیر خویش را در یک غلافی کهنه پوشیده و نیزهاش را به یک تار پوست بسته بود ، وارد شد . تا نگاه کرد فهمید که این زینتها و تشریفات برای این است که به رخ او بکشند ، متقابلا برای اینکه بفهماند ، ما به این جلال و شکوهها اهمیت نمیدهیم و هدف دیگری داریم ، همینکه به کنار بساط رستم رسید ، معطل نشد ، اسب خویش را نهیب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد . مأمورین به او گفتند : " پیاده شو ! " قبول نکرد و تا نزدیک تخت رستم با اسب رفت ، آنگاه از اسب پیاده شد .
یکی از متکاهای زرین را با نیزه سوراخ کرد و لجام اسب خویش را در آن فرو برد و گره زد . مخصوصا پلاس کهنهای که جل شتر بود ، به عنوان روپوش به دوش خویش افکند . به او گفتند : " اسلحه خود را تحویل بده ، بعد برو نزد رستم . گفت : تحویل نمیدهم ، شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمدهام ، اگر نمیخواهید بر میگردم . رستم گفت : بگذارید هر طور مایل است بیاید " . ربعی بن عامر ، با وقار و طمأنینه خاصی ، در حالی که قدمها را کوچک بر میداشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده میکرد و عمدا فرشها را پاره میکرد ، تا پای تخت رستم آمد . وقتی که خواست بنشیند ، فرشها را عقب زد و روی خاک نشست . گفتند : " چرا روی فرش ننشستی ؟ " گفت : ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمیآید " . مترجم مخصوص رستم از او پرسید : - " شما چرا آمدهاید ؟ " - " خدا ما را فرستاده است ، خدا ما را مأمور کرده بندگان او را از سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را که دچار فشار و استبداد و ظلم سایر کیشها هستند نجات دهیم ، و آنها را در ظل عدل اسلامی در آوریم ( 4 ) ما دین خدا را که بیش از سه روز تأخیر جایز ندانیم . من سه روز مهلت میدهم تا یکی از سه کار را انتخاب کنید : یا اسلام بیاورید ، در این صورت ما از راهی که آمدهایم بر میگردیم .
سرزمین شما با همه نعمتها مال خودتان ، ما طمع به مال و ثروت و سرزمین شما نبسته ایم . یا قبول کنید جزیه بدهید ، یا آماده نبرد باشید " . - " معلوم میشود تو خودت فرمانده کل میباشی که با ما قرار میگذاری " . - " خیر ، من یکی از افراد عادی هستم ، اما مسلمانان مانند اعضاء یک پیکرند ، همه از همند . اگر کوچکترین آنها به کسی امان بدهد ، مانند این است که همه امان دادهاند " همه امان و پیمان یکدیگر را محترم میشمارند " . پس از این جریان ، رستم که سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود ، با زعمای سپاه خویش در کار مسلمانان مشورت کرد ، به آنها گفت : چگونه دیدید اینها را ؟ آیا در همه عمر سخنی بلندتر و محکمتر و روشنتر از سخنان این مرد شنیدهاید . اکنون نظر