نیک فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

نیک فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

داستان 81 ص

اختصاصی از نیک فایل داستان 81 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 94

 

من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .

گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟

گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .

گفت : نماز صبحِ ؟

گفتم : بله

ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .

می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .

با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .

درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.

شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟

پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم

پیشم باشه .

زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم

ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .

بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .

از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟

لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .

گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .

خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .

فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.

نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.

احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .

درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خد‌‌ا حافظی کردم وبه راه افتادم .

درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟

گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .

مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟

گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .

آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.

گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟

گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .

به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟

او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .

مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟

ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.

باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟

گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟

احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .


دانلود با لینک مستقیم


داستان 81 ص

داستان کشف و گسترش انرژی هسته‌ای،

اختصاصی از نیک فایل داستان کشف و گسترش انرژی هسته‌ای، دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 43

 

داستان کشف و گسترش انرژی هسته‌ای،

مقدمة تاریخی

داستان کشف و گسترش انرژی هسته‌ای، که در مفهوم این پژوهش انرژی‌ای است که در اثر شکافت اوارنیم و احتمالاً عناصر سنگین دیگر آزاد می‌شود، به سال 1311/1932، که چادویک در آزمایشگاه کاوندیش، واقع در کمبریج، نوترون را شناسایی کرد، بر می‌گردد.

این کشف از چند نظر دارای اهمیت بود. اولاً، تشریح ساختار اتم به شکل قابل قبول‌تری امکان پذیر شد و نشان داده شد که هر عنصر بخصوص ممکن است چندین ایزوتوپ مختلف، یعنی گونه‌های مختلفی که تعداد نوترون‌های آنها فرق می‌کند، داشته باشد. ثانیاً، نوترون ذرة جدیدی بود که برای بمباران هستة اتم و ایجاد واکنشهای مصنوعی در اختیار دانشمندان فیزیک اتمی قرار می‌گرفت. در سالهای قبل از آن، دانشمندان برای این منظور از ذرات پروتون و آلفا (هستة عنصر هلیم) استفاده می‌کردند، اما بلافاصله بعد از کشف نوترون این دانشمندان، بخصوص دانشمند ایتالیایی فرمی که در رم کار می‌کرد، دریافتند که این ذره به علت بی‌بار بودن (برخلاف پروتون و ذرة آلفا) آسان‌تر به درون سد پتاسیل هستة اتم نفوذ کرده با آن برهم کنش می‌کند.

چند سال بعد، فرمی و همکارانش در رم عناصر طبیعی زیادی را با نوترون بمباران کردند و فرآورده‌های واکنشهای حاصل را مورد مطالعه قرار دادند. در بسیاری موارد فرمی دریافت که ایزوتوپ‌های پرتوازی عنصر اصلی تولید می‌شدند، و وقتی این ایزوتوپ‌ها وا می‌پاشیدند عناصر دیگری، کمی سنگین‌تر از عناصر اصلی است، تولید می‌شدند. با این روش اورانیم، سنگین‌ترین عنصر طبیعی، در اثر بمباران با نوترون به عناصر سنگین‌تر فرا اوارنیم، که به صورت طبیعی روی زمین یافت نمی‌شدند، تبدیل شد. در این برهه، فرمی دو کشف بزرگ دیگر هم صورت داد، یکی اینکه نوترون‌های کم انرژی بطور کلی برای تولید واکنشهای هسته‌ای مؤثرند از نوترون‌های پر انرژی هستند، و دیگر

اینکه مؤثرترین راه کند کردن نوترون‌های پر انرژی پراکندگیهای متوالی آنها از عناصر سبک مثل هیدروژن در ترکیباتی مثل آب و پارافین است. نقش مهم این دو کشف در گسترش انرژی هسته‌ای در سالهای بعد به ثبوت رسید.

آزمایشهای فرمی روی اورانیم توسط دو شیمیدان آلمانی به نامهای هان و استراسمن تکرار شد. این دو نفر در سال 1317/1938 کشف کردند که یکی از فراورده‌های برهم کنش نوترون با اورانیم، باریم است که عنصری است در میانة جدول تناوبی. ظاهراً واکنشی رخ داده بود که در آن هستة سنگین اورانیوم، در اثر بمباران با نوترون، به دو هستة با جرم متوسط تقسیم شده بود. دو فیزیکدان، به نامهای مایتنر و فریش، با شنیدن خبر این کشف و بر مبنی مدل قطره ـ مایعی هستة اتم توضیحی برای این فرایند پیدا و محاسبه کردند که انرژی بسیار زیادی (خیلی بیش از آنچه که در فرایندهای شناخته شدة پیش از آن دیده شده بود) از این فرایند که نام شکافت بر آن گذاشته شد آزاد می‌شود.

جلوه‌های مهم دیگری از شکافت در ماههای بعد کشف شد. ژولیو و همکاران او در فرانسه نشان دادند که در فرایند شکافت چند نوترون هم گسیل می‌شود، و بعداً معلوم شد که این نوترون‌ها انرژی خیلی بالایی دارند. به این ترتیب این امکان وجود داشت که فرایند شکافت، که با یک نوترون آغاز می‌شد و دو یا سه نوترون تولید می‌کرد، در صورت بروز شکافت دیگری توسط این نوترون‌های جدید، ادامه پیدا کند. زنجیره ـ واکنش خود ـ نگهداری که به این ترتیب ایجاد می‌شد قادر بود مقدار فوق‌العاده زیادی انرژی ایجاد کند.

دو نوع واکنش زنجیره‌یا شکافت متمایز در پیش رو بود: یکی آنکه فرایند شکافت با آهنگ پایا و


دانلود با لینک مستقیم


داستان کشف و گسترش انرژی هسته‌ای،

مقالة: نقدی بر داستان \"چشمهایش\" بزرگ علوی

اختصاصی از نیک فایل مقالة: نقدی بر داستان \"چشمهایش\" بزرگ علوی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

مقالة: نقدی بر داستان \"چشمهایش\" بزرگ علوی


مقالة: نقدی بر داستان \

مقاله کامل بعد از پرداخت وجه

لینک پرداخت و دانلود در "پایین مطلب"

فرمت فایل: word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

تعداد صفحات: 21

 

فهرست:

بزرگ علوی

یادداشتی بر رمان «چشم‌هایش» اثر بزرگ علوی

 

بزرگ علوی

سید مجتبی بزرگ علوی در بهمن ماه 1282 (دوم فوریه 1904) در تهران به دنیا آمد. پدر او حاج سید ابوالحسن و پدر بزرگش حاج سید محمد صراف نماینده ی نخستین دوره مجلس شورای ملی بود. مادر وی نوه ی آیت اله طباطبایی رکن رکین مشروعست ایران بود. سید ابوالحسن علوی و همسرش خدیجه قمر السادات که خانواده اصیل سنتی و طرفدار مشروطه بودند دارای شش فرزند، سه دختر و سه پسر که مجتبی بزرگ فرزند سوم آنان بود. پدر آقا بزرگ از اعضای حزب دمکرات ایران بود که این حزب به گواه تاریخ از بدو تشکیل در آغاز مشروطه با نفوذ بیگانگان یعنی انگلیس و روس که در آن زمان چشم طمع به ایران دوخته بودند، مقابله می کرد. او به عنوان بازرگان با آلمان معاملات تجاری داشت و در هنگام جنگ جهانی اول در این کشور اقامت داشته و پس از اتمام جنگ نیز اینجا ماند.
آقا بزرگ به همراه برادر بزرگش مرتضی در سال 1920 (99/1289 شمسی) جهت تحصیل روانه ی آلمان شد و دوران دبیرستان را در شهرهای مختلف از جمله شهری که امروزه در لهستان قرار گرفته گذراند. در سال 1927 (1305 و 1306 شمسی) پدر وی یک شکست بزرگ تجاری را تاب نیاورده و خودکشی کرد. یک سال پس از این واقعه تلخ بود که آقا بزرگ از دانشگاه مونیخ فارغ التحصیل شد اما نتوانست تاب بیاورد و به ایران بازگشت. در آن زمان یک بورس تحصیلی برای ادامه تحصیل در آلمان به وی تعلق می گرفت اما با این وجود علاقه ای نشان نداد و در شیراز به عنوان معلم در خدمت معارف قرار گرفت. در این شهر بود که او نخستین کار ادبی را با ترجمه قطعه ای ار آثار شیلر تحت عنوان « دوشیزه اورلئان » آغاز کرد. یکی از ویژگی های زندگی استاد علوی نزدیکی و محشور بودن او با صادق هدایت است.

یادداشتی بر رمان «چشم‌هایش» اثر بزرگ علوی

در میان آثار نویسندگان معاصر ایران آثار علوی، از حیث فضا و آحاد و مفردات حرکات تاریخی، ممتاز و نظرگیر است. به عبارت دقیق‌تر آثار علوی را در ارتباط با تاریخ معاصر ایران می‌توان بررسی کرد، و باید هم بررسی کرد؛ زیرا آثار او مشخصات تاریخی و سیاسی و اجتماعی یک دورة معین از جامعة ما را در خود دارند. اما منظور این نیست که در آثار ادبی علوی، ما در پی اثبات تاریخیت خوادث و امور و آدم‌ها و سنخ‌های مخلوق او باشیم، یا از آثار او توقع هستی‌شناسی تاریخی داشته باشیم. آثار علوی، با وجود اشارات مستقیم و قرینه‌های معین تاریخی نهفته در آن‌ها، گزارش زندگی روزمرة آدم‌های تاریخی نیستند؛ زیرا در آن‌ها علاوه بر عناصری از «توازی تاریخی» عناصری از «ناموزونی تاریخی» هم دیده می‌شود. اما ارزش داستان‌های علوی، اگر به راستی ارزشی حاصل باشد، قطع نظر از وابستگی یا گسست آن‌ها نسبت به واقعیت‌های تاریخ معاصر، در وضع ادبی، یا «ادبیت»، آن‌ها است. در واقع «ادبیت» آثار علوی از «تاریخیت» آن‌ها به مراتب با اهمیت‌تر است؛ زیرا «ادبیت» محصول آحاد و مفردات ذهن خود او است، و مهم‌تر این‌که فعالیت علوی، به عنوان نویسنده، در حوزة ادبیات است و نه در حوزة تاریخ.


دانلود با لینک مستقیم


مقالة: نقدی بر داستان \"چشمهایش\" بزرگ علوی

تحقیق و بررسی در مورد داستان کوتاه

اختصاصی از نیک فایل تحقیق و بررسی در مورد داستان کوتاه دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 9

 

داستان

About Me

Name: رضا اغنمی

View my complete profile

 

سیما

سیما

فقره

صدا

خداحافظ

درسالن نمایش

برادران غیرتی

شهرآویزان

پیشواز

آهو

 

April 2005

May 2005

June 2005

July 2005

August 2005

September 2005

October 2005

November 2005

December 2005

January 2006

February 2006

June 2006

January 2007

February 2007

March 2007

April 2007

May 2007

June 2007

July 2007

August 2007

September 2007

October 2007

November 2007

 

Saturday, November 24, 2007

سیما

2پدرم از سادات وعلمای معروف تبریز بود. مسجد دایر و پر رونقی دربازار تبریز داشت. بخش عمده ای از بازاریان و تجار و اصناف را دور خود جمع کرده بود. مسئلۀ مرید و مرید بازی ازمیرات های بدخیم دور و درازگذشته های فرهنگی - اجتماعی دراین سرزمین است که هنوز ادامه دارد، اما پیداست که به تنگیِ نفس افتاده. بگذریم. پدرم درسال های آخراقامتش در نجف، با مادرم، که دختر یکی ازعلمای معروف آن دیار بود و اهل کربلا، ازدواج میکند. مادرم زن باسواد وآگاهی بود. مسلط به علم کلام. وقتیکه برمیگردند به تبریز، مدتی بعد پدرش فوت میکند. پدرم گفته بود : «خوب شد»! پسر، جانشین پدر میشود. و امام جماعت همان مسجد را برعهده میگیرد.دوپسر و سه دختر ومن آخرین دختر، اززن اول پدرم هستم. ایشان وقتی شرایط زندگی را بروفق مراد میبیند و خیل مریدان را حلقه زده دراطرافش، شروع میکند به ازدواج با چند زن جوان، عقدی. ولی صیغه ها بیوه های پولدار و سر شناسان شهربودند. مادرم میگفت: سید، که در چهار محله شهر در چهار خانه به تولید مثل پرداخته بود، در اندک مدت صاحب هفده پسر ودختر میشود. طبیعی ست که دراین تجدید فراش ها، «نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار». زن های قبلی ازچشمشان میافتد و دیدارها نیز رنگ میبازد. همزمان با تولد من، دو دختر و دو پسر دیگر از نامادری های من چشم به جهان گشودند.پنج ساله بودم که مادرم اززنبارگی های شوهر جان به لب شده بعد ازمدتی بگو مگو از همدیگرجدا میشوند. عدّه که تمام شد مادرم با مؤذن مسجد پدر که جوان خوش اندامی بود ازدواج میکند. مجتبا ثمرۀ آن ازدواج است.اردواج مادرم، به صورت انتقام بر سر زبان ها افتاده و درگوشه و کنارشهر میپیچد. آقا تاب نیاورده به بهانۀ معالجه به تهران کوچید و سه سال بعد از دنیا رفت. دروصیّتنامه، از دو منطقه درحوالی تبریز نام برده و به وراث پسر و دخترش اکیدا توصیه کرده که مبادا درآنجاها با کسی ازدواج کنند. ...سیما حرف مادر را قطع کرده میپرسد:"برای چه این وصیّت را کرده مادر؟"مادر با خندۀ تلخی میگوید :" بس که آقا درآن دو منطقه زن عقدی و صیغه ای داشته و بچه پس انداخته حساب از دستش دررفته. ترسش ازآن بوده که مبادا اولادش، با خواهران و برادران خود ازدواج کنند!شیرفهمت شد دخترم"!چشمان مادر پرمیشود و با بغض میگوید:"برادربزرگم جانشین پدر شد اما قبل ازتصدی امامت مسجد، درتصادفی درتهران جان باخت. میگفت پدر دق مرگ شد. راست میگفت. پدر دق مرگ شد . اما هروقت یاد آن رفتار مادر میافتم ازشجاعت کم نظیرش به خود میبالم و به روانش درود میفرستم."

posted by رضا اغنمی | 2:54 AM | 0 comments  

سیما

دختر جوان و رنگ پریده جلو میوه فروشی توقف کرد. با نگاه زیرچشمی به پشت شیشه، موزی برداشت و در آستین بلندش فرو برد. بعد با تردید، سیب سرخ بزرگی را لمس کرد و گذاشت توی جیبش. راه افتاد برود که مردی از پشت سرمچش را گرفت. فشار داد. با خشونت گفت پولش؟ دخترترسید. دستپاچه شد. با نگاه ترحم آمیز دهن بازکرد بگوید که ... رهگذری سکه ای گذاشت دست فروشنده. با مکثی کوتاه لحظه ای دختر را پائید. تیز نگاهش کرد. از ذهنش گذشت: "با این قیافه نباید دزد باشد." دخترجوان سرش را انداخت پائین، غبار شرم صورتش را مهتابی کرد. آهسته گفت "گرسنه ام" ! پشت به ویترین مغازه ایستاد موزرا با عجله پوست کند وبلعید. با نگاهی ازسپاس میخواست چیزی بگوید که رهگذرراه افتاد. گامی برنداشته بی اختیارایستاذ. حس ناشناخته ای مانع رفتنش شد. بهت زده، دختررا تماشا کرد، درتلاقی باچشمان میشی او دلش لرزید. به ناگهان ازدهنش پرید :"با من بیا" !نمیخواست بگوید ولی دیرشده بود. با تردید راه افتاد. شانه به شانۀ دختر.چند قدم پائین تر دراولین غذاخوری فرورفتند. روبروی هم نشستند به غذا خوردن.دخترتند تند میخورد. پیدا بود که شدیدا گرسنه است. وقتی نگاه های مرد را دید، گفت "دوروز است که غذا نخورده ام." بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:"بیکارم جایی برای خواب ندارم. صاحب خانه امروز جوابم کرده است."مرد بعد از چند سئوال وقتی مطمئن شد که دختر دانشجوی دانشگاه لندن است گفت:یک هفته برای آزمایش کاری بهت میدهم. درصورت رضایت همیشه کارخواهی داشت.و جا بجا کارش را معلوم کرد. قبل از جداشدن پرسید " چقدربه صاحبخانه بدهکاری؟"دختر که فکر میکرد عوضی شنیده، نگاهش کرد. مرد با نگاه مهربان سئوال قبلی را تکرار کرد. دختر که سرش پائین بود مقداربدهی اش را گفت .مرد چند تااسکناس بهش داد و گفت تو جیبت باشد. حساب میکنیم. در دفترچه جیبی اش چیزی نوشت و بعد پرسید اسمت چیست؟دختر گفت: " سیما."- سیما؟ سیما چی؟- سیما همسایه .مرد، دستپاچه شد. خیره به نکتۀ نامعلومی به فکر فرو رفت. بعد صورت دختر را کاوید. واو که هنوزدرفکر پولی بود که داده بود. " به چه اطمینانی ؟ منظوری دارد حتما؟ پرتش کنم تو صورتش. نکند با این سن و سالش مرا عوضی گرفته با یه عوضی ..." و دراین جدال بود که شنید مرد زیر لب چیزی گفت. جباب های عرق پیشانی اش را با دستمال کاغذی که از روی میز برداشته بود گرفت. نگاهش رو صورت دختر به فکر فرو رفت. به صدای آژیر ماشین پلیس که به سرعت رو به پائین میرفت به خود آمد، با مهربانی پرسید :خانه ای که زندگی میکنی امن است ؟- دو سال است که آنجا هستم غیراز من عده ای از دختران دانشجو هم زندگی میکنند. نزدیک دانشگاه است. به محل و آدمها عادت کرده ام. محیط آرام و خوبی دارد.- همانجا باش با همان دوستانت.قبل از رفتن گفت: "اسم من ریچارد است. ریچارد بل ."دست دختر رافشا ر داد و رفت .درجشن فارغ التحصیلی دانشگاه، مادرش راکنار آن مرد دید. با تعجب خیره شد به آن دو که دست دردست هم لبخند میزدند. درچشمهایشان شادی مفرطی از مهروعاطفه موج میزد. سیما را بوسیدند و تبریک گفتند. تا آمد بپرسد " مامان این آقا را که مدتی ست حامی من است، تو ازکجا میشناسی؟ گفت "پدرت ریچارد بل را معرفی میکنم."گیج و بهت زده، انگار تالار جشن دانشگاه را با آن همه آدم و سروصدا کوبیدند سرش!با لکنت زبان پرسید :"پس آن آقای همسایه که چندسال پیش فوت کرد کی بود؟مادر خیلی خونسرد پاسخ داد:- آن آقا را هم میبینی آن گوشه تکیه داده به میز استادان! با ریش بزی؟- آری مسیو ساموئیل فرانسوی را میگین؟- آری دخترم آن هم بابای برادرته. برادرت سهراب!دختر با ناباوری چنگ به صورت خود انداخت و خواست جیغ بکشد که آن دو سیما را آرام کردند و بردند بیرون..مادر گفت باقی داستان را بگذار برای گاه دیگری که شنیدنی ست!

posted by رضا اغنمی | 9:52 AM | 0 comments  

فقره

سحر، دخترده ساله سرشام ناگهان چیزی یادش آمد که توی دفترچه اش نوشته بود، از سر سفره بلند شد و رفت اتاقش با دفترچه برگشت و از پدرش پرسید: "بابا فقره یعنی چی؟"پدر که لقمه رابرده بود نزدیک دهنش، با دهن بازخیره شد به دختر و لقمه را گذاشت توی بشقاب و خشمگین زیر لب گفت لا اله الا الله ... پسر بزرگش که میدانست پدر هروقت چنین کند بلافاصله قشقره ای راه میاندازد! بلافاصله گفت: "این کلمه دربازار بین تجار و کاسبکارها بیشتر رواج دارد. مثلا چند فقره جنس از خارج وارد شده. دولت اجازه داده که چند فقره میوه و سبزی صادر شود. معنای فقره بیشتر شامل تعداد میشود. مثلا خان دایی ازخارج چند فقره سوغاتی آورده بود! همانطور که گفتم فقره را به جای دفعه و عدد بکار میبرند. مثلاعوض اینکه بگوییم دوسه مرتبه به جمکران نامه نوشتم پولم هدررفت، میگوییم چند فقره نامه نوشتم نتیجه نداد. و خلاصه بهت بگویم که فقره جایگزین عدد و دفعه دراین قبیل اصطلاحات ... " مجید که این حرف ها را میزد زیر چشمی مواظب پدربود، وقتی دید لقمه را برداشت وشروع کرد به غذا خوردن، نفس راحتی کشید و روبه مادرش گفت :" راستی شنیدید که حمید آقا به زودی داماد میشود؟"دختر که سراپاگوش بود وازشنیدن حرفهای برادرش قانع نشده بود یک مرتبه داد کشید "داداش همونه دیگه. خوب شد که گفتی. پس تو هم شنیدی. اصلا فقره ازآنجا درآمده. توی کلاس پیچیده که حمید فقره اش تصادفی ست! خواهرش حمیده زده تو گوش ملیحه که فقزۀ بابات تصادفییه! دعوا را افتاده سر فقره! حالا من این فقره را میخواستم ازبابا بیرسم نه اونا را که تو گفتی و بیخودی پریدی وسط حرف نذاشتی بابا درست توضیح بدهد!"این بار پدر که از وراجی دخترش به خنده افتاده بود گفت :"آنهایی که مجید گفت هم درسته و هم نادرست، معنای دیگری هم دارد که نگفت. دخترم: فقره بین عوام، یعنی آلت مردانگی!" (اصلش را گفت.) مادر زد تو صورت خودش "خاک عالم این حرفهاچیست سرسفره میزنین شماها!؟" سحر پرید وسط حرفش: مثل اهلیل!چشمان مادر گرد شد خواست فریاد بکشد، سحر ادامه داد:"اصلن این داداش مجید همیشه آدرس غلطی به من میده. آن روزهم که ازش پرسیدم: داداش «کاندوم» یعنی چی؟" گفت: "پوشش، مثلن، یعنی مثل پتو یا ملافه!" گفتم: "داداش مطمئنی؟"گفت:" آری. " گفتم: "پتو و ملافه که تو کیف مامان جا نمیگیره,!"

posted by رضا اغنمی | 1:35 AM | 0 comments  

صدا

تصادف غیرمنتظرۀ آن روز سبب شد که سروقت به فرودگاه نرسد. سارا قبلا بهش گفته بود که ساعت شش درفرودگاه همدیگرراملاقات کنند تا امانتی را به احمد بدهد. اما او به علت تصادف دربین راه نتوانست سر قرار حاضرشود و سارا، با دلهره و نگرانی کشور را ترک کرد.چند شب بعد شاهرخ باعده ای از دوستان درخانه ش به میگساری جمع شده بودند. شاهرخ قبلا به احمد که ازهمه زودتررسیده بود سفارش کرد که با این دو نفر تازه آشنا شده برای احتیاط هردو را زیر نظرداشته باشد. بعد اضافه کرد که خوب نمیشناسمشان .سروقت زنگ درخانه به صدا درآمد. آن دوبا دسته گلی وارد شدند. بعد ازمعارفه، شاهرخ مقداری ازعشق وعلاقه خود و همسرو سابقه آشنائی با سارا وعلت مسافرت همسرش را توضیح میداد، که همسرش سارا برای چکاپ به فرانسه رفته. یکی پرسید مسئله جدی ست؟ شاهرخ گفت هم آری و هم نه! نمیتواند حامله شود. خواهرم میگوید کاش مرض سارا را من داشتم واین قدر کور وکچل دوربرم نبودند! احمد، که ازغفلت وحماقت شاهرخ خنده اش گرفته بود گفت مگر دست خودشان نبود؟ شاهرخ گفت حتما نبوده دیگه! همه شان زدند زیر خنده .آن دو میهمان با لیوان های آبجو رفتند توی سالن. یکی گفت صدای رادیورا ببربالا. آواز خوش شجریان درساختمان پیچید.


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق و بررسی در مورد داستان کوتاه

تحقیق و بررسی در مورد داستان کوهنورد

اختصاصی از نیک فایل تحقیق و بررسی در مورد داستان کوهنورد دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 4

 

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.

او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست.

تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هچ چیز را نمی دید.

همه چیزسیاه بود. اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم . همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد. مرگ چه قدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.

و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آن که فریاد بکشد:

«خدایا کمکم کن»

ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد:

«از من چه می خواهی؟»

ای خدا نجاتم بده!

واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

البته که باور دارم

اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ...

یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبدو

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...

و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟

آیا حاضرید آن را رها کنید؟

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشتهاست.

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.

به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق و بررسی در مورد داستان کوهنورد