لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 6
درباره فاشیسم
این سری که وبلاگ را راه میانداختم، طبیعتاً الفنون و فاشیسم محورِ ذهنام بودند. غیر از تستهایی که گاه و بیگاه میگرفتم و هنوز نیز میگیرم، دو آزمایشِ جدیتر پیاده کردم، یکی رویِ خوانندهگانِ وبلاگ و دیگری رویِ شخصی خاص؛ اکنون هر دو آزمایش پاسخِهایِ کاملاً مثبت دادهاند. البته آزمایشهایم به هیچ وجه چیزهایِ دقیقی نبودند، و حتی با توجه به عدمِ دسترسی به تعریفی دقیق از الفنون و فاشیسم، و تفسیرپذیریِ بالایِ روشهایم، تلاش برایِ توضیحدادنِشان کاملاً بیمورد است.
پنجشنبه با دوستی بحث میکردیم؛ به این ادعا رسیدم که وسوسهکردن (مخزنی) خود یک رفتارِ فاشیستی است (مصداقاش در بحثِمان، رفتارِ شمس با مولوی بود). هرچه فکر میکنم میبینم چنین است. معمولاً آدمها هنگامِ مخزنی بسیار تماشاییتر و دوستداشتنیتر میشوند (کلمهیِ مناسب؟)؛ به خاطرِ اینکه فاشیستتر میشوند. همین حالت را، کسانی که عاشقِ کارند وقتِ کارِ سنگین دارند؛ و گمان میکنم سربازان هم در جنگهایِ جدی. از خود بیخود میشوند؛ دیگر خودی وجود ندارد، فقط معشوق، و چشمی پر از تصویرِ او؛ و این همان وضعیتِ پیشوایِ فاشیست است، همانچیزی است که مردم را مجذوبِ او میسازد.
امروز حقی وجود ندارد، فقط اراده؛ و ارادهای نیست، جز الفنون. سخنِ تارکوفسکی در استاکر کاملاً درست است: هیچکس نمیتواند خوبی یا بدیِ همهیِ دنیا را بخواهد (یا هر چیزِ بزرگِ دیگری): این پیشوا نیست که میخواهد، پیشوایی در کار نیست، پیشوا خودش را در الفنون گم کرده، دیگر وجود ندارد بلکه فقط تصویری از الفنون است و چشمی که آن تصویر را دیده. پیشوا نیست که میخواهد، پیشوا هیچ نیست؛ این الفنون است که میخواهد، و پیشوایِ فاشیست فقط زبانی در اختیارِ او گذاشته تا خواستهاش را بیان کند. عینِ داستانِ پیامبران است که فقط زبانیاند تا خدا سخن بگوید؛ خود هیچ نیستند.
زمانی فکر کرده بودم فاشیسمشناسیای بر فیلمِ معجونِ شیطان بنویسم، خیلی چیزها را میشد آنجا طرح و حتی دقیق کرد. اگر مینوشتم، یکی از نکاتِ موردِ توجهام این تناقض میبود که قهرمانِ فیلم، با وجودِ رسیدن به حقانیتِ فاشیسم، خود هیچ علاقهای به فاشیستبودن ندارد؛ اکنون خود به همان وضعیت دچار شدهام.
به نظرم مهمترین دلیلِ شکستِ مجموعهیِ جنبشهایِ آلترناتیو، بنبستِ تئوریکِ فاشیسم است: اگر جم بخورید رفتارِ فاشیستی کردهاید، و پرهیز از فاشیسم اصلی است که هیچکس در آن تردید نمیکند. در جامعهیِ نمایشی که همهیِ قدرتها در خدمتِ ادامهیِ نمایشاند، و به قولِ دبور ضرورتهایِ قدرت جایِ رؤیا را هم گرفتهاند، همهیِ اجزا و تکتکِ چیزها و آدمها مستقیماً در خدمتِ بقایِ نظام و تسلطِ هرچهبیشترِ جریانِ غالباند. برایِ مقاومتِ مؤثر تنها دو راه در پیشِ رو دارید: یا مقاومت را تحمیل کنید، که خشونتِ صریح است، یا خود هم به کارگردانانِ نمایش پیوسته مخزنی کنید، که از پوپولیسم سر در میآورید.
امتیازِ فاشیسم به این نظام، ایدهئال (و درنتیجهیِ آن امید) است؛ هر ایدهئالی فاشیستی است.
نکته: فکر کنم خوببودنِ وضعیتِ چپ در آمریکایِ جنوبی نتیجهیِ آن است که هنوز درصدِ بالایی از مردمِ آن کشورها تلویزیون نگاه نمیکنند، و به همین جهت هنوز تجربهیِ مستقیمِ واقعیت به طورِ کامل جایِ خود را به نمایش نداده. به نظرم آشکار است که جنبشهایِ چپِ کنونی در آن کشورها تا حدِ زیادی بارِ فاشیستی هم دارند، و نزدیکیشان به الفنون اصلاً غیرِمنتظره نیست.
گمان کنم وضعیتِ آمریکا راهِ چندانی تا فاشیسمِ صریح ندارد: تا ۱۰-۲۰ سالِ آینده منتظرش خواهم بود، اگر پیشوایِ باعرضهیی وجود داشته باشد حتی زودتر.
پازولینی در فهمِ مسئله بسیار باشعور است، قطعاً باشعورتر از گدار. در پانویسِ این مقاله او (به نظرم بسیار بهدرستی) با موقعیتگراها مقایسه شده. مدام بیش از پیش به این نتیجه میرسم که مزیتِ او، آن است که کودکیاش را تحتِ سلطهیِ فاشیسم گذرانده، و بدان مؤمن بوده است. برتریِ ایرانیانی را به یاد دارید که حقانیتِ فضایِ ۶۰ را حس کردهاند؟
مسئله این است: اگر پیروزیِ فاشیسم محتوم است، چرا کسی باید ضدِفاشیست باشد؟ و اگر نه فقط پیروزیِ نهاییاش تضمین شده، حقانیتاش نیز ثابت شده باشد؟
پس از الفنون پس از عمری دوباره (یا چندباره) با پرسشِ مهاجرت مواجه شدم: حتی در دورهیِ الفنون هم. مطمئن بودم که کمترین میلی به رفتن به هیچکجا ندارم، ولی «چرا»یش بسیار آزارم میداد. گمان کنم تابستان بود که چنین سؤالی از چند نفر از دوستان پرسیدم: اگر بینِ زیستن در آمریکایِ امروز یا آلمانِ هیتلری مخیر باشد کدام را برمیگزینید؟ همهگان بدونِ کمترین
فاشیسم