لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
داستانی از کتاب داستان راستان شهید مطهری
دربارگاه رستم
رستم فرخ زاد ، با سپاه گران و ساز و برگ کامل ، برای سرکوبی مسلمانان که قبلا شکست سختی به ایرانیان داده بودند ، وارد قادسیه شد . مسلمانان به سر کردگی سعد و قاص تا نزدیک قادسیه جلو آمده بودند . سعد عدهای را مأمور کرده بود تا پیشاپیش سپاه به عنوان " مقدمه الجیش " و پیشاهنگ حرکت کنند . ریاست این عده با مردی بود به نام زهره بن عبدالله . رستم پس از آنکه شبی را در قادسیه به روز آورد ، برای آنکه وضع دشمن را از نزدیک ببیند سوار شد ، و به راه افتاد و در کنار اردوگاه مسلمانان بر روی تپهای ایستاد و مدتی وضع آنها را تحت نظر گرفت . بدیهی است نه عدد و نه تجهیزات و سازو برگ مسلمانان چیزی نبود که اسباب وحشت بشود . اما در عین حال ، مثل اینکه به قلبش الهام شده بود که جنگ با این مردم سر انجام نیکی نخواهد داشت ، رستم همان شب با پیغام ، زهره بن عبدالله را نزد خود طلبید ، و به او پیشنهاد صلح کرد ، اما به این صورت که پولی بگیرند و برگردند سرجای خود . رستم با غرور و بلند پروازی - که مخصوص خود او بود - به او گفت : " شما همسایه ما بودید و ما به شما نیکی میکردیم . شما از انعام ما بهرهمند میشدید و گاهی که خطری از ناحیه کسی شما را تهدید میکرد ، ما از شما حمایت و شما را حفظ میکردیم ، تاریخ گواه این مطلب است " . سخن رستم که به اینجا رسید.
زهره گفت : " همه اینها که راجع به گذشته گفتی صحیح است ، اما تو باید این واقعیت را درک کنی که امروز غیر از دیروز است . ما دیگر آن مردم نیستیم که طالب دنیا و مادیات باشیم . ما از هدفهای دنیایی گذشته هدفهای آخرتی داریم . ما قبلا همان طور بودیم که تو گفتی ، تا روزی که خداوند پیغمبر خویش را در میان ما مبعوث فرمود . او ما را به خدای یگانه خواند . ما دین او را پذیرفتیم . خداوند به پیغمبر خویش وحی کرد که اگر پیروان تو بر آنچه به تو وحی شده ثابت بمانند ، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل دیگر تسلط خواهد بخشید . هر کس به این دین بپیوندد عزیز میگردد و هر کس تخلف کند خوار و زبون میشود " . رستم گفت : - " ممکن است در اطراف دین خودتان توضیحی بدهی ؟ " - " اساس و پایه و رکن آن دو چیز است : شهادت به یگانگی خدا و شهادت به رسالت محمد ، و اینکه آنچه او گفته است از جانب خدا است " . - " اینکه عیب ندارد ، خوب است دیگر چی ؟ " - " آزاد ساختن بندگان خدا از بندگی انسانهایی مانند خود " ( 1 ) . " این هم خوب است . دیگر چی ؟ " - " مردم همه از یک پدر و مادر زاده شدهاند ، همه فرزندان آدم و حوا هستند ، بنابراین همه برادر و خواهر یکدیگرند " ( 2 ) . - " این هم بسیار خوب است . خوب اگر ما اینها را بپذیریم و قبول کنیم ، آیا شما باز خواهید گشت ؟ " - " آری قسم به خدا ، دیگر قدم به سرزمینهای شما نخواهیم گذاشت ، مگر به عنوان تجارت یا برای کار لازم دیگری از این قبیل . ما هیچ مقصودی جز اینکه گفتم نداریم " . - " راست میگویی . اما یک اشکال در کار است ، از زمان اردشیر در میان ما مردم ایران سنتی معمول و رایج است که با دین شما جور در نمیآید . از آن زمان رسم بر این است که طبقات پست از قبیل کشاورز و کارگر حق ندارند تغییر شغل دهند و به کار دیگر بپردازند .
اگر بنا شود آن طبقات به خود یا فرزندان خود حق بدهند که تغییر شغل و طبقه بدهند و در ردیف اشراف قرار بگیرند ، پا از گلیم خود درازتر خواهند کرد و با طبقات عالیه و اعیان و اشراف ستیزه خواهند جست . پس بهتر این است که یک بچه کشاورز بداند که باید کشاورز باشد و بس ، یک بچه آهنگر نیز بداند که غیر از آهنگری حق کار دیگر ندارد و همینطور . . . " . - " اما ما از همه مردم برای مردم بهتریم ( 3 ) . ما نمیتوانیم مثل شما باشیم و طبقاتی آنچنان در میان خود قائل شویم . ما عقیده داریم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت کنیم . همان طور که گفتم به عقیده ما همه مردم از یک پدر و مادر آفریده شدهاند و همه برادر و برابرند . ما معتقدیم به وظیفه خودمان درباره دیگران بخوبی رفتار کنیم ، و اگر به وظیفه خودمان عمل کنیم ، عمل نکردن آنها به ما زیان نمیرساند . عمل به وظیفه مصونیت ایجاد میکند " . زهره بن عبدالله اینها را گفت و رفت . رستم بزرگان سپاه را جمع کرد و سخنان این فرد مسلمان را برای آنان بازگو کرد . آنان سخنان آن مسلمان را به چیزی نشمردند . رستم به سعد و قاص پیام داد که نمایندهای رسمی برای مذاکره پیش ما بفرست .
سعد خواست هیئتی را مأمور این کار کند ، اما ربعی بن عامر که حاضر مجلس بود صلاح ندید ، گفت : - " ایرانیان اخلاق مخصوصی دارند . همین که یک هیئت به عنوان نمایندگی به طرفشان برود آن را دلیل اهمیت خودشان قرار میدهند ، و خیال میکنند ما چون به آنها اهمیت میدهیم هیئتی فرستادهایم . فقط یک نفر بفرست کافی است " . خود ربعی مأمور این کار شد . از آن طرف به رستم خبر دادند که نماینده سعد و قاص آمده است . رستم با مشاورین خود در کیفیت برخورد با نماینده مسلمانان مشورت کرد که به چه صورتی باشد . به اتفاق کلمه رأی دادند که باید به او بی اعتنایی کرد و چنین وانمود کرد که ما به شما اعتنایی نداریم . شما کوچکتر از این حرفها هستید . رستم برای آنکه جلال و شکوه ایرانیان را به رخ مسلمانان بکشد ، دستور داد تختی زرین نهادند ، و خودش روی آن نشست . فرشهای عالی گستردند . متکاهای زربفت نهادند . نماینده مسلمانان ، در حالی که بر اسبی سوار و شمشیر خویش را در یک غلافی کهنه پوشیده و نیزهاش را به یک تار پوست بسته بود ، وارد شد . تا نگاه کرد فهمید که این زینتها و تشریفات برای این است که به رخ او بکشند ، متقابلا برای اینکه بفهماند ، ما به این جلال و شکوهها اهمیت نمیدهیم و هدف دیگری داریم ، همینکه به کنار بساط رستم رسید ، معطل نشد ، اسب خویش را نهیب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد . مأمورین به او گفتند : " پیاده شو ! " قبول نکرد و تا نزدیک تخت رستم با اسب رفت ، آنگاه از اسب پیاده شد .
یکی از متکاهای زرین را با نیزه سوراخ کرد و لجام اسب خویش را در آن فرو برد و گره زد . مخصوصا پلاس کهنهای که جل شتر بود ، به عنوان روپوش به دوش خویش افکند . به او گفتند : " اسلحه خود را تحویل بده ، بعد برو نزد رستم . گفت : تحویل نمیدهم ، شما از ما نماینده خواستید و من به عنوان نمایندگی آمدهام ، اگر نمیخواهید بر میگردم . رستم گفت : بگذارید هر طور مایل است بیاید " . ربعی بن عامر ، با وقار و طمأنینه خاصی ، در حالی که قدمها را کوچک بر میداشت و از نیزه خویش به عنوان عصا استفاده میکرد و عمدا فرشها را پاره میکرد ، تا پای تخت رستم آمد . وقتی که خواست بنشیند ، فرشها را عقب زد و روی خاک نشست . گفتند : " چرا روی فرش ننشستی ؟ " گفت : ما از نشستن روی این زیورها خوشمان نمیآید " . مترجم مخصوص رستم از او پرسید : - " شما چرا آمدهاید ؟ " - " خدا ما را فرستاده است ، خدا ما را مأمور کرده بندگان او را از سختیها و بدبختیها رهایی بخشیم و مردمی را که دچار فشار و استبداد و ظلم سایر کیشها هستند نجات دهیم ، و آنها را در ظل عدل اسلامی در آوریم ( 4 ) ما دین خدا را که بیش از سه روز تأخیر جایز ندانیم . من سه روز مهلت میدهم تا یکی از سه کار را انتخاب کنید : یا اسلام بیاورید ، در این صورت ما از راهی که آمدهایم بر میگردیم .
سرزمین شما با همه نعمتها مال خودتان ، ما طمع به مال و ثروت و سرزمین شما نبسته ایم . یا قبول کنید جزیه بدهید ، یا آماده نبرد باشید " . - " معلوم میشود تو خودت فرمانده کل میباشی که با ما قرار میگذاری " . - " خیر ، من یکی از افراد عادی هستم ، اما مسلمانان مانند اعضاء یک پیکرند ، همه از همند . اگر کوچکترین آنها به کسی امان بدهد ، مانند این است که همه امان دادهاند " همه امان و پیمان یکدیگر را محترم میشمارند " . پس از این جریان ، رستم که سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود ، با زعمای سپاه خویش در کار مسلمانان مشورت کرد ، به آنها گفت : چگونه دیدید اینها را ؟ آیا در همه عمر سخنی بلندتر و محکمتر و روشنتر از سخنان این مرد شنیدهاید . اکنون نظر
دانلود تحقیق کامل درباره داستانی از کتاب داستان راستان شهید مطهری