دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه: 24
رئالیسم
اگر چنان که هنری جیمزادعا می کند، «رمان واقع در مسیر صواب هنوز هم مستقلترین و انعطاف پذیرترین و غول آسا ترین نوع ادبی است» (AN 362) واژه رئالیسم هم – که دربحث رمان از آن فراوان سخن می رود- بی گمان با ید مستقلترین و انعطاف پذیرترین و غول آساترین اصطلاح در نقد ادبی باشد. ولی در حالی که این صفات مورد تمجید جمیز باعث گسترش امکانات آن نوع ادبی می شوند ، بعید نیست که از امکانات این واژه انتقادی بکاهند . وبه راستی هم واژه رئالیسم با استقلال ظاهریش از هر توصیف صوری و محتوایی وکیفی وبا انعطاف پذیری مهارناپذیرش اعجوبه ای است که اغلب اشخاص احساس می کنند بدون آن هم می توانند راحت سر کنند.
نکته ای که دقیقاً نشان دهنده بی ثباتی مزمن این واژه است ، تمایل شدید آن به جذب این یا آن کلمه یا کلمات توصیفی است که حکم تکیه گاه معنایی آن را پیدا کند. خواننده کنجکاو لازم نیست وقت زیادی را صرف تورق تألیفات انتقادی کند تا به کلماتی توصیفی از نوعی برسد که نگارنده درزیر به ترتیب الفبایی آورده است . زیرا به هیچ ترتیب دیگری تن در نمی دهند: رئالیسم آرمانی، رئالیسم استمراری، رئالیسم انتقادی، رئالیسم بدبین ، رئالیسم پویا، رئالیسم تجسمی، رئالیسم خارجی، رئالیسم خام، رئالیسم خوش بین، رئالیسم ذهنی ، رئالیسم رمانتیک، رئالیسم روانشناختی، رئالیسم روزمره، رئالیسم سوسیالیستی، رئالیسم شاعرانه ، رئالیسم شهودی ، رئالیسم صوری، رئالیسم طنزآلود، رئالیسم عینی، رئالیسم فانتزی، رئالیسم فوق ذهنی ، رئالیسم مادون، رئالیسم مبارز، رئالیسم ملی ، رئالیسم ناتورالیستی، رئالیسم هجایی. بسیاری از اینها در کتاب جورج بکر، که مجموعه اسنادی درباره رئالیسم است . پراکنده اند. برخی نیز از زمره اصطلاحات نقد جدیدند. ویمست و بروکس، در کتاب نقد ادبی [1]خود، رئالیسم را در سه رده عالی و دانی و متوسط جای داده اند. والتر لاشی در کتابش رئالیسم در رمان معاصر [2]رئالیسمهای مختلف را دسته بندی کرده است : «رئالیسم چوپانی » ، شاتوبریان، « رئالیسم روحانی» دوآمل، « رئالیسم خودکاوانه» پروست و حتی « رئالیسم کلانشهری» ژول رومن.
پس هم م یتوان این پیشنهاد معقول بکر را جدی گرفت که « برای تسهیل گفتگو، بهتر است از این به بعد روی هر اتفاقی که افتاد اسم تازه ای بگذاریم و آن را با گونه یا شکل دیگری از واژه رئالیسم نام گذاری نکنیم» (37 DMLR) ، و هم این سخن آن منتقد حرفه یا را که «رئالیسم مفهوم ریاکاررسوایی است» [3] ، وهم سخن منتقدی را که – شاید با کمی ناشکیبایی- می گوید « من نمی خواهم مثل خر در گل تعریفهای مختلف واژه رئالیسم بمانم»[4] و برای همین به راحتی با آن کنار می آید و می گذارد معنایی متناسب با متن نقد برای خودش پدید آورد ، وهم گفته منتقد دیگری را که – از قول هارولد پینتر- می گوید «کل مسأله واقعگرایی یا خیالپردازی، طبیعت گرایی یا صنع آوری، بی ربط و در واقع کاملا بی معنی می شود» [5] رولند استرامبرگ این شک نظری را تأیید کرده ، می گوید « رئالیسم و ناتورالیسم را باید با محتوای تاریخیشان تعریف کرد. این اصطلاحها نوعی علامت اختصاری برای پدیده های فرهنگی زمانه بودند و تنها با بررسی این پدیده ها قابل درک اند» (RNS,xix).
واژه روالیسم در واقع حکم بزهکاری را دارد که نویسندگان، یا با قرار دادن آن تحت مراقبت کلمات دیگر ( همچون در فهرست پیشگفته) یا با زدن دستبند گیومه بر دستهایش، بی اعتمادی خودرا به رفتار آن نشان داده اند. ارتگا ای گاست می گوید که او علی الاصول راه دوم را برگزیده است : « من اکنون نمی توانم وارد بحث اصطلاح بغرنجی شوم که همیشه برای مظنون نشان دادن آن را داخل گیومه گذاشته ام»[6]
2
اگر بخواهیم بین معانی مهارناپذیر رئالیسم ، همچنان که با یکدیگر رقابت می کنند و وجه های مشترکی می یابند ، فرقی اصولی پیدا کنیم ، باید ضرورت مراجعه به فیلسوفان را بپذیریم، رنه ولک در فصل راجع به رئالیسم در کتابش مفاهیم نقد [7]به عمد از آنجه خودش آن را « کل مساله شناخت شناسانه... نسبت هنر با واقعیت » می نامد پرهیز می کند و به جای آن شرحی تاریخی فراهم می آورد. رولند استرامبرگ نیز همان طور که دیدیم این تلقی را تنها راه ممکن می داند . ولی مشکل اینجاست که به این تربتیب، نه صاحب نظری نقادانه درباره کاربردهای واژه رئالیسم می شویم و نه هیچ یک از معانی این واژه در نظر ما بر بدیگری ارجحیت می یابد( یا حتی به درستی از معانی دیگر متمایز می گردد)، پس قدری سمتگیری اصولی ، ولو ساده ، برای ساماندهی این تلون معنایی لازم است.
رئالیسم اصطلاحی است که از فلسفه به حوزه نقد راه پیدا کرده است، آن هم در وضعیتی که بر اثر خونریزیهای ناشی از نبرد های پیشین ضعیف شده است. پس ما نخست باید دستکم طرفین جنگ را بشناسیم تا بتوانیم تعیین کنمی که کدام یک مورد تعرض واقع شده و کدام یک پیش تاخته است. و این هم آسان نیست زیرا خدمت به اربابان فلسفی گوناگون باعث انحراف مسیر رئالیسم شده و دیگر وفاداری انحصاری یا بی قید و شرطی به هیچ یک از آنها ندارد. اگرچه جمع همراهانش در نیمه های قرن نوزدهم – موقعی که داشت تداول عام پیدا می کرد- جمع ماتریالیستی پرخاشگری بودند که آثار نازدودنیشان بر منش کنونی آن همچنان برجاست ، با این همه ابتدا در خدمت ایدئالیسم بود و برای توضیح این آموزه مدرسی ( اسکولاستیک) به کار می رفت که کلیات ( عدل و خیر و غیره) از موجودیت حقیقی برخوردارند و از اعیان جزئی که در آنها یافت می شوند استقلال دارند. انی دعوی در مقابل تصور گرایی اقامه می شد(که به وجود کلیات در خارج از ذهن اعتقاد نداشت) و در مقابل نام گرایی ( که یک سره منکر کلیات بود و آنها را جز نام محض نمی دانست). ولی حتی در این مرحله هم قید و شرط وجود داشت و فی المثل «رئالیسم افراطی» یا »رئالیسم معتدل» از درجات مختلف تأکید بر مثال (ایده) حکایت می کرد.
در قرن هجدهم ودر «نحله عقل سلیم » تامس رید بود که رئالیسم فلسفی صاحب معنای کاملا متفاوتی شد که آن جذابیت مهلک – یا دستکم سرگیجه آور- را برای نویسندگان و منتقدان و نظریه پردازان ادبی پیدا کرد. این باررئالیسم مدعی شد که مدرکات از اعیان اند و از موجودیت حقیقی در خارج از ذهن مدرک برخوردارند- و این معنا در تقابل با همه انواع ایدئالیسم رشد کرد. در پی سنت اسکاتلندی «رئالیسم طبیعی» ودر مقابل آنچه، به قول جان پسمور، [8] گرایش عمده تفکر قرون نوزدهم «به این نتیجه گیری که هم اشیا و هم حقایق مربوط به اشیا موجودیت خود و ماهیت خودرا مدیون فعل وانفعالات ذهنی اند» بود، رئالیستهای خام و رئالیستهای نو و رئالیستهای انتقادی به اتفاق مدعی شدند که واژه رئالیسم، با ظرافت روزافزونی ، بر مفهوم وجود جسمانی خارجی مستقل از ذهنی دلالت می کند.
شاید به نظر برسد رئالیسمی کمه (ولو نابرابر) دل به دو دلبر ایدئالیسم و ماتریالیسم سپرده است، تعهدش به خود واقعیت را از یاد برده است. و دلیلش این است که خود مفهوم واقعیت نیز در ذهنیت معاصر بی آبرو شده است. و این ما را به سرچشمه مشکلاتمان می رساند. فیلیپ راو می گوید دیگر « بدون مسلم فرض کردن واقعیت» نمی توان از شیوه های واقعگرایانه استفاده کرد – و این دقیقا کاری است که اکنون هنرمندان نیم توانند انجام دهند : « آنها خود واقعیت را مورد سوال قرار می دهند» (DMLR 589) . وردزورث چنان که از نوع معیارهایی که در پیشگفتار چکامه های غنایی [9] خود به کار بسته برمی آید، دستکم نظراً این آمادگی را داشته که واقعیت را مسلم فرض کند، ولی جالب اینکه کلریج، با احتیاطی که مابعد الطبیعه در او پدید آورده بود، واژگان وردزورث را رد کرد و به ویژه اورا متهم به «استفاده مبهم از واژه واقعی» [10] کرد . امروزه به نظر می رسد که مبرا شدن از اتهام استفاده مبهم از اسم «واقعیت» یا صفت «واقعی» اساساً محال است. همان احتیاطی را که ارتگا در مورد « واقعگرایی» به کار می بندد، ولادیمیر نابوکوف در مورد « واقعیت » به خرج می دهد. او در پسگفتار لولیتا می نویسد این « یکی از آن چند لغتی است که بدون گیومه هیچ معنایی نمی دهند» . [11]برنارد برگانزی در سمپوزیومی که اخیراً برگزارشده است می گوید که امروزه ما نمی توانیم مثل تولستوی بنویسیم ، «چون واقعیت برای ما معنی مشترکی ندارد. انواع و اقسام ساختارهای نسبی آگاهی برگرده ماست. ما آنطور که تولستوی معتقد بود اعتقاد نداریم که در دنیای خارج فقط یک واقعیت هست و بس».[12] این موضع خائنانه را فیلسوفان به دیده تحقیر می نگرند. همه می دانیم که امروزه فلسفه هر گونه ادعایی نسبت به آنچه را که زمانی نخستین کار کرد آن تصورمی شد- یعنی فراهم آرودن شناخت از واقعیت – کنار گذاشته و به یک کارکرد جنبی، یعنی بررسی نفس امکان شناخت، بسنده کرده است. پس فلسفه تا حد شناخت شناسی کوچک شده است. ادوین بیسل هولت از رئالیستهای نو می گوید« اینکه واقیعت چیست چندان مورد علاقه من نیست» [13] و بدین سان مفهوم واقعیت خودرا چون دژ بی مصرفی متروک می یابد، دژی که شاعران و رمان نویسان و نویسندگان کم مسئولیت ت اگر مایل باشند می توانند به نگهبانی از آن بپردازند.
که البته می پردازند ، به مراتب قانع کننده تر از آن که فلسفیان ممکن است به اقرار بدان رغبت نشان دهند. چون باز همه می دانند که بیشتر ،نویسندگان خلاق بوده اند تا فیلسوفان حرفه ای ، که عمده تفکر فلسفی را در قرن بیستم انجام داده اند، دستکم آن گونه ای را که « به کار و بار و حال وروز آدمها بر می گردد» . نویسندگان جدید طوری رفتار می کنند که گویی غریزتاً منتقد همیشگی واقعیت اند. « آنها خود واقعیت را مورد سوال قرار می دهند » با واقعیت چییزی تصور می شود که باید بدان دست یافت ، نه چیزی که تنها باید آن را مسلم فرض کرد. و این دستیابی فرآیندی مستمر است که هرگز نمی گذارد مفهوم تثبیت شود یا واژه قالب معنایی سهل الوصولی فراهم آورد.
با این همه می بینیم که برخی نویسندگان همچنان برای پیدا کردن نوعی ثبات در معنی تلاش می کنند، در حالی که دیگران از آن فاصله می گیرند. نمونه های الیوت، جیس و لارنس نشان دهنده اختلاف نیتها در ارائه واقعیت است. الیوت هنگامی که به نوشتن نمایشنامه هایش پرداخت به مذهبی از مذاهب مسیحیت تعهد پیدا کرده بود و بی گمان از همین روست که در واقعیت جویی شخصیتهای او گرایشی به یک مرکز از مشاهده می کنیم . همه تلاش بکت در نمایشنامه قتل در کلیسا در جهت فهم اعمال خویشتن و تلخیص انگیزه ها از طریق خودشناسی بدون خود فریبی است ، ولو این تلاش با بدبینی شیاطین نخواند:
همه چیز از واقعیت دور می شود
و آدمیزاد از ناواقعیت به ناواقعیت سیر می کند.
درسخنی که در نمایشنامه چهار کوارتت نیز تکرار می شود، بکت می گوید «آدمیزاد نمی تواند همه واقعیت را تحمل کند» . او مصمم است که با این حقیقت روبرو شود و دیگران را هم با آن روبرو کند.[14]در آغاز نمایشنامه کوکتل پارتی، ادوارد چمبرلین با یان حقفیقت روبرو می شود که همسرش اورا ترک گفته است. او از «واکنش های منسوخ» خود آگاه می شود و پی می برد که « باید بفهمم او کیست، بفهمم من کیستم» و هنگامی که «ناواقعی بودن نقشی که او همیشه به من تحمیل کرده بود» برایش روشن می شود، عاقبت می تواند دست به کار تطبیق دادن خود شود[15] در همین نمایشنامه ، پیتر کوئیلپی ملاقاتش با سیلیا را « اولین برخورد من با واقعیت » می خواند وسیلیا خود می گوید با اتفاقی که افتاده، سرانجام به وتاقعیت وضع خود پی برده است.[16] در آغاز نمایشنامه جمع خانوادگی می بینیم که هر ی مانچنزی در مقابل رفتار حمایتگرانه خانواده اش از خود واکنش نشان می دهد و با اینکه از واقعیت می ترسد و می گوید« ترس من از نهایت واقعیت است» ، باز اصرار دارد که به دنبال آن تا ورای چشم اندازهای محدودشان برود: « چیزی که تو به آن می گویی عادی ، چیزی جز غیر واقعی و بی اهمیت نیست .» گناه وحشتناک خود او « به قدری واقعی است که حرفهای تو آن را تغییر نمی دهد.»[17]ولی دشواری تثبیت واقعیت از گفته هیا بعدی او به آگاتا پیداست : «اتفاقی که نیفتاد به اندازه اتفاقی که افتاد واقعی است» [18]تلاش هر چه مشترک باشد، هر چقدر در جستجوی مرکز باشدف مالاً فقط مرکز خویشتن است که جسته می شود.
جایگاه قهرا ًذهنی و لذا نامعین واقعیت با قدرت تمام در اثر جویس، چهره هنرمند در جوانی ، به نمایش در می آید. جویس به تعقیب سیر رشد آگاهی استیون ددالوس از سطوح مختلف واقعیت می پردازد و از واقعیت حسی ساده احساسهای کودکانه به واقعیت از بند رسته تخیل بی قید و بند می رسد. رمان از خلال جریانی که طی آن استیون «به سمت رویارویی با واقعیت کشیده » می شودف یک فرایند پیوسته انبساط را توصیف می کند. همیشه دریافت دیگری موجود است سوق می دهد. استیون صریحا ً می گوید به «پرواز از بالای آن تورها» ی شخصی و مذهبی و ملی که واقیعت جوی او را محدود می کنند خواهد پرداخت : « می روم تا با واقیعت تجربه برای میلیونیمین بار روبروشوم و وجدان ناموجود قومم را بر روی سندان آهنگری نفسم بسازم» [19]و نتیجه منطقی این توزیع واقعیت ار در لارنس می یابیم که این واژه ، با استفاده تعیین کننده اما بسیار بلهوسانه او از آن برای محدود کردن حالات متغیر آگاهی شخصیتهایش ، به سیالترین حالت خود می رسد. این به ویژه در نحوه ارائه شخصیت اورسولا برانگون در رنگین کمان (و سپس در زنان عاشق) آشکار است . واقعیت برای اورسولا جز د ر آگاهی برانگیخته او موجود نیست. از این رو هنگامی که او به فکر کار تدریس اش د رآینده فرو می رود ، پدرش که بر سرمیز نشسته است برایس از خیالهایش ناواقعی تر می شود. [20] کلاس درس درایلکستون یک «واقعیت خشن و خام» ، یک «واقعیت محدود» ، از کار درمیآید ، اما همین ناخوشایندی آن ، همین «واقعیت خشک » آن ، آنرا واقعیتر می کند، از این جهت که مثلاً بیش از خانه او، که به یک « واقعیت فرعی» تنزل می یابد، باعث واکنش او می شود. [21]تجربه جنسی او با اسکره بنسکی، در صفحت بعدی کتاب، اورا با سطح تازه ای از واقعیت آشنامی کند ، که باز بر سطوح دیگر تقدم می یابد: « آنها خودشان واقعیت بودند و هر چیزی در بیرونشان باجی به آنها بود... آنها تنها ساکنان دنیای واقعیت بودند . دیگران همه در فلک پایینتری زندگی می کردند.» [22]ولی حیت این هم یک واقعیت « تثبیت شده » نیست، چون او هنوز با پس گرفتن موافقت خیالیش می تواند ان را باطل کند. واقعیت او « دایم د رتغییر » است ، کما اینکه اندکی بعد وقتی اسکره بنسکی را طرد میکند، به این نتیجه می رسد که او برایش « هیچ وقت به طور قطعی واقعی نشده » بوده است : « او را موقت آفریده بود.» [23]
در این طرز استفاده ، واقعیت نه تنها د رذهن جای می گیرد بلکه در اختیار ذهن نیز قرار می گیرد- با همه هوا و هوسهایش – وبا میزان فعالیت آگاهی قبض و بسط می یابد. به این ترتیب ، واقعیت « موقت» است. مفهوم واقعیت ف با یان ذهین شدن شدید زاویه دید، کاملا خرد می شود و این گونه استفاده مانند لارنس از آن (که افراطی است ولی نامتعارف نیست ) به امکان استعمال لغت در متنهای تحلیلیتر لطمه زیادی می زند . و مسلم است که این راهی نیست که اهل نظر یا فلسفه دنبال می کند. واقیعت از ذهن جلوتر می رود:
واقعیت به جسم شناوری مانند است
که از گرده هر تلاش ذهن عاصی
برای تعریف کردن آن سواری می گیرد،
یا به آن ماهی ، که همه جانداران دیگر را می بلعد
و سپس دریایی را که در آن شناور است سر می کشد
اندیشمند تحلیل گر باید به دنبال کردن قدمهای آهسته تر حقیقت ، بدون قصد پیشی گرفتن از آن ، بسنده کند.
3
در جواب این پرسش پیلاطس [24] که «حقیقت چیست» فلسفه نهتنها پاسخ های مختلف بلکه انواع مختلف پاسخها را فراهم می آوزد که نماینده رویکردهای مختلف به مساله اند، ولی می توان این رویکرد ها را – با همه «تنوع پیچها و رگه ها و رنگها» شان – به دو گروه متضاد و مکمل تقسیم کرد ، یا به تعبیر هاپیکنز شاعر انگلیسی ترسیم کنندگان حقیقت را « تفکیک کرد و در آغل کرد و جمع کرد » و «دو گله » ، دو دسته ، تشکیل داد. بدین سان می توان حقیقت را یا علمی دید یا شاعرانه، که یکی در روندا شناخت کشف می شود ودیگری رد روند ساخت آفریده می شود. اولی را اهل فن « نظریه همسازی» می خوانند و دومی را « نظریه همبستگی » [25]
«نظریه همسازی» تجربی و شناخت شناسانه است. اعتقاد واعقگرایانه خام یا عامه فهمی به واقعیت دنیای خارج دارد ( چنان که در لگد زدن دکتر جانسون به سنگی برای اثبات وجود ماده تبلور می یابد) و می پندارد که ما با مشاهده و مقایسه می توانیم این دنیا را بشناسیم . حقیقتی که مطرح می کند حقیقتی است که با واقعیت مستند همسازی دارد ، نزدیگی دارد ، و آن را با دقت و امانتداری منتقل می کند، حقیقت اثبات گرا ( پوزیتیویست) یا حتمی گرا (دترمینیست) یی است که قصدش مستند کردن و تعیین حدود کردن و تعریف کردن است . در قتل در کلیسا بکت به قاتلانش می گوید « شما به واقعیت تسلیم می شوید» . « نظریه همسازی» خود به خود به واقعیت تسلیم می شود و تکلیف می کند که حقیقت با آن سنجیده شود. دموکرات است و اعتماد به نفس خود را از توافق اصولی اکثریت در توصیف واقعیت می گیردف که از این جهت آن را عینی می خواند.
از سوی دیگر در نظریه همبستگی ف فرایند شناخت شناسانه با ادراک شهودی شتاب می گیرد یا کوتاه می شود. از یک آلیاژ آماده، و وراج می یابد، مثل سکه ای ف با اطمینان ، « اطمینان به حقیقت » ، بداهت بی نیاز از اثبات می گردد.
در مورد اولی حقیقت، نسبت به چیزی ، حقیقی است ، درمورد دومی ، حقیقت به گونه ای حقیقی است که خط یا لبه ای را که راست و بی نقص باشد گویند حقیقی است- یعین در برگیرنده حقیقت است ، نه صرفاً نشان دهنده آن ، یا اشاره کننده به آن، در اولی واقعیت در خود عمل ادراک کشف می شود وبه تعبیری آفریده می شود . یکی بازداشت است و دیگری رهایی.
برای روشن ساختن تفاوت، می توان مثال زد که حقیقت این خطاب دان شاعر انگیسی به خورشید که
اینجا بتاب بر ما ، ای توکه هستی همه جا
مرکزت این بستر و مدارت این دیوارها
بستگی به حقیقت علمی کیهان شناسی بطلمیوسی ندارد ( دان اگر دلش می خواست ، می توانست بنویسد:
خورشید گم شده است ونیز زمین ، و به عقل هیچ انسانی نمی رسد که کجا را بگردد از پی آن )
«طلوع خورشید » منشا یک تصور، یک فرضیه ، می گردد که خود آن توجیه کننده ان است.
برتراند راسل اعتقاد دارد که نظریه همسازی یک تصور معنایی از حقیقت است و نظریه همبستگی یک تصور نحوی از حقیقت . یکی معنی سنجش پذیری را می جوید و بدان ارجاعمی دهد ، دیگری حقیقتی را اظهارمی کند که چون سدی در ذهن افراشته می شود و واقعیت در پشت آن انبار می شود، مفاهیم زبان در کل مساله نقش محوری دارند . لاک در تحقیقی درباره قوه ادراک انسانی (1690) نظریه ای در مورد زبان مطرح می کند که آن را با تأثرات حسی ارتباط می دهد و خود به خود وابسته به طبیعت نشان می دهد:
اگر توجه کنیم که لغات ما چه وابستگی زیادی به مفاهیم محسوس برای عقل سلیم دارند ف شاید کمی مارابه سوی ریشه همه تصوراتمان از شناخت راهنمایی کند... و من شکش ندارم که اگر می توانستیم آنها را ریشه یابی کنیم ، در همه زبانها به نامهایی بر می خوردیم که دلالت بر چیزها (اشیا)یی می کردند که عقل ما آنها را فاقد ریشه در مفاهیم محسوس می یافت.
این فقط قسمتی از متن مقاله است . جهت دریافت کل متن مقاله ، لطفا آن را خریداری نمایید